درباره فیلم سیصد
و اعتراض
300 the movie

 

 

 
روی پلی
بر رودخانه
ایستاده
دستهایش بر شانه های نرده
چنگ انداخته ،
و نگاهش معلق مانده بود
رود اما
آواز خود سر می داد
جریان داشت .

در این میان
لنگه کفش کهنه ای را دید
که آب رودخانه با خود برد .
اندیشید
در دور دست شاید
جایی که رود
در علفزار
دست گشوده است .
لنگه کفش کهنه ای که
آب رودخانه با خود برد
تنهایی اش را با یاد تو پیوند زد
و برای همیشه
آشیانه پرستو ها شد...

 

 

 

اگر آب بود...
در کناره؛
آنجا که لبان آب برپيشاني خاک بوسه مي نهد...
چشم انتظار آمدنش
دستهاي امروز را به دامان فردا ،
پيوند مي دادم؛
واز مرغان مهاجر
سراغش را مي گرفتم ،
اگر آب بود...





 

 

 
فصل پاییزی من که می رسه ...







 

 

 
تولد ام
دوازدهم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و پنج
از همه دوستانم ، شبنم ،مهسا ، شیده ، علی ، ناصر،سانی ، لادن و ...به خاطر تبریکاتشون ممنونم

کاش باران می بارید
و هوا لطیف بود
برگها،
خیس به تنه درختان پیر
می آویختند
و گلهای کوچک
زیر بارش
سر خم می کردند .
نه بهار نیست
و نه حتی پاییز ...
همه چیز آرام است
و خوشه های زرین در تاکستان
از وحشت پلاسیدن
بی تاب دستانی برای چیدن
می لرزند
اواخر تابستان است
از رستن گذشته
فصل چیدن شده ،
در درون من
انگار جوانه ای
نرسته
پیر...

 

 

 
سلام ، کمرنگ شدم و بابتش از کسانی که برام نوشتند و از من پرسیدند و یا نگران شدند عذر می خوام .
ماه در روز

از محل کار برمی گشت . حوصله ی خانه را نداشت . نشستن روی نیمکت ای دنج و آرام در پارک را انتخاب کرد. پارک بزرگی که به تازگی نوسازی شده بود . ترکیب ای از شن وماسه و سیمان و درخت و سبزه وگل . پر از راههای سنگفرش پیچ در پیچ که در کناره اش با فاصله نیمکت های سبز کاشته بودند .
هوا رو به خنکی می رفت و پارک پر بود از آدم ها ...در مسیری به راه افتاد .چقدر بی حوصله ام . نیمکت ها همه اشغال بودند ،اکثرن توسط زوج های جوان.
یعنی یک نیمکت خالی پیدا نمی شه ؟ زیر سایه بید مجنون ، کمی در بالا دست و دور تر از شلوغی. در جستجوی این تصویر با دقت بیشتری نگاه کرد و حقیقت را دید ، فکر کنم باید به اولین نیمکت خالی راضی باشم .
پیدایش کرد ، نزدیکترین نیمکت به سرویس بهداشتی . به سنگینی نشست . گوشه نیمکت که بیشترین فاصله از سرویس بهداشتی را داشت ، روبرویش درخت بود و راه . آنطرف تر یک آب نما و فضایی باز که چند جوان آنجا والیبال بازی می کردند
نگاهش ، کمی با توپ چرخید و بعد مسیر درخت ها را گرفت و تا آنتن نزدیک ترین آپارتمان بالا رفت . همه اش به نزدیک نگاه می کنیم . دورتر را انتخاب کرد و ماه را در آسمان دید . یاد شعر سهراب افتاد. یاد من باشد تنها هستم ...زمزمه کرد و نگاهش به آسمان ماند . سایه ای کنارش آمد. ببخشید؟ سر بر گرداند . زن جوانی بود . ببخشید من می خوام دخترم رو ببرم دستشویی می شه این وسایل بازی اش رو کنار شما بذارم روی نیمکت ؟ شما اینجا هستید ؟ سر اش را پایین آورد و دخترک را که کمی عقب تر در سایه مادر ایستاده بود ،نگاه کرد و بعد مستقیم در چشم های زن نگریست . بله من چند دقیقه ای اینجا می نشینم. مراقب شون هستم. زن گفت ممنونم و کیسه ای را روی نیمکت گذاشت و رفت .کیسه ای سبز و بزرگ که داخل اش معلوم نبود . کسی سوت کشید ، توپ والیبال افتاده بود در راه ...دختری با موهای روشن آن را برداشت و زیر اش زد و پسر هایی که والیبال بازی می کردند برایش هورا کشیدند دختر با دوست هایش رفت و بازی دوباره شروع شد . توپ میانشان سر گردان بود نسیم ملایمی سرشاخه های درختان را در آسمان تکان داد و ماه در روشنایی خورشید کمرنگ بود . خیلی ممنونم . زن گفت و کیسه را برداشت . لبخند زد ، خواهش می کنم .پشت کردند و رفتند. دختر را نگاه کرد . شش یا هفت ساله به نظر می رسید ، موهای بلند مشکی داشت و تاپ راه راهی پوشیده بود ، معلوم بود که به کلاس شنا می رود . دست چپ اش در درست مادر اش بود چند قدم دورتر دخترک سراش را برگرداند. نگاهشان به هم رسید . به دخترک لبخند زد و برایش دست تکان داد. او هم خندید و نیم چرخی زد و دست آزاد اش را تکان داد ، ماه هم بالای سرشان بود .

 

 

 
صدای آشنا

در سحر گاه نیمه روشن احساس
دستی با سیم ها صدا می ساخت
انگار دل مرا می نواخت
صدایی بود که نمی دانم
از ساز بر می خواست
یا اعماق جان ؟

روح سرگشته
می پرسید
چه آشنا
آیا این نوا از بهشت نبود
که دل آرام داشت
که در بند نبود
که ...
نمی دانم
از کجا
از سیم ها
یا پرده های دل
بود
که روح سرگشته
تنهایی اش را بهانه بی تابی کرد
و مدتهاست
که من خموشم و
او
در فغان و در غوغاست

 

 

 
چلچلی

من آن مفهوم مجرد را جسته ام
پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه جذامیان ماننده است
من آن مفهوم مجرد را جسته ام
من آن مفهوم مجرد را می جویم
پیمانه ها به چهل رسید و از آن بر گذشت
افسانه سر گردانیت
_ای قلب در به در _
به پایان خویش نزدیک می شود
بی هوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند
ما به حقیقت ساعت ها شهادت نداده ایم
جز به گونه ی این رنج ها
که از عشق های رنگین آدمیان به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی
.
با این همه از یاد مبر
که ما
_من و تو _
انسان را رعایت کرده ایم
(خود اگر
شاهکار خدا
بود یا نبود )
و عشق را
رعایت کرده ایم.
.
در باران و به شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله ئی کوتاه از بستر های عفاف ما
روسبیان
به اعلام حضور خویش
آهنگ های قدیمی را
با سوت
می زنند.
(در برابر کدامین حادثه
آیا
انسان را دیده ای
با عرق شرم
بر جبینش؟)
.
آن گاه که خوش تراش ترین ِ تن ها را به سکه ء سیمی توان خرید
مرا
_دریغا دریغ _
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می افتد
همه آن دم است
همه آن دم است .
.
قلبم را در مجری ِ کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می شوم
وبه جای همه نومیدان
می گریم
آه
من
حرام شده ام !
.
با این همه _ ای قلب در به در _
از یاد مبر
که ما
_ من و تو _
عشق را رعایت کرده ایم
از یاد مبر
که ما
_ من و تو _
انسان را
رعایت کرده ایم
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود.

شاملو20 دی 44_ ققنوس در باران_انتشارات نگاه_چاپ پنجم 1372

 

 

 
یک روز


روبروی آینه موهای قهوه ای رنگ اش را شانه می زد و به چند تار موی سفید که به تازگی در شقیقه اش پیدا کرده بود نمی نگریست. با یک حرکت دست موها را که تا پشت گردنش می آمد پیچاند و با گیره ای مشکی بالای سرش محکم کرد .لوازم آرایش را که کنار دستش پراکنده شده بود جمع کرد و داخل کیف کوچک سبز رنگی ریخت . از روی کتاب های پراکنده کف اتاق روی سرامیک با نک پا گذشت و به سمت چوب لباسی رفت . حوله حمام را از تنش در آورد و به آن آویخت شلوار جین و بلوز آستین کوتاهی برداشت و از فاصله چند قدمی روی تخت انداخت و به طرف آیینه برگشت .برهنه بود . دستهایش را مقابل آیینه از دو طرف گشود و جمع کرد و خودش را در بغل گرفت . چشم هایش را بست و گشود . به سمت قفسه لباس رفت . آنرا بیرون کشید چند تکه لباس دیگر برداشت و شروع به پوشیدن کرد . تختخواب را مرتب کرد . گوشی تلفن همراهش را برداشت و داخل کیف دستی اش را نگاه کرد .کلید خانه و سوییچ را برداشته بود .مابقی هم خیلی مهم نیست. کتاب ها را هم شب جمع می کنم و در آیینه به خود نگاه کرد و به تصویر آنسوی لبخند زد .
ناگهان چیزی را به خاطر آورد .انگار خوابی دیده بود .چه خوابی ؟ در برابر آیینه پرسید چه خوابی دیده بودم ؟ یادم نمی آید فقط...انگار در جستجو بودم .در جستجوی چه ؟کسی یا چیزی. ابرو هایش را در هم کشید . مهم بود و یک حس عجیب ...به تصویر خودش در آینه خیره ماند و بعد سرش را از راست به چپ تکان داد . دیر می شود . به آشپزخانه رفت لیوانی شیر ریخت . به ساعت نگاه کرد . دیر شد. امیدوارم ترافیک امروز روان باشد. با این ترتیب حتما بدنبال جای پارک بودم!لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و به سرعت محو شد. نه مهم تر از اینها بود . لیوان را شست . دستهایش را با حوله ای که در آشپزخانه آویزان بود خشک کرد و به سمت در رفت . مسواک نزدم . برگشت . دندانهایش را شست و رفت .
رانندگی می کرد اما ذهنش را آزاد گذاشته بود شاید رویای دیشب را پیدا کند . گاه کلمه هایی بر زبانش می آمد و در میان صدای ترانه ای که از ضبط ماشین پخش می شد ، گم می شد. پشت اولین چراغ قرمز تصاویر برایش جان گرفت.جایی بود ، من بودم که می گشتم .اما کجا؟ نمی دانم ! جای آشنایی نبود ! مثل یک ساختمان بزرگ بود و پر از اتاق ... اتاق به اتاق می گشتم و درها ...درهای زیادی که باز می کردم و پشت سرم می بستم در هایی که به اتاق مجاور باز می شد چقدر در بود و آدم ! آدم هایی که سر راهم بودند نشسته یا ایستاده ... و من باید از آنها عبور می کردم حتی بعضی هاشان را می شناختم اما انگار که نمی شناختم ...در ها چقدر زیاد بود ، درهایی که باید باز می شد و بسته می شد . و فکر می کردی پشت هر دری آنچه در جستجویش هستی یافت می شود .آنرا به این امید می گشودی اما نبود.و با شتاب می بستی و به سمت در دیگری می رفتی .در جستجوی چیزی بودم .
ترافیک روان شده بود. آرنج دست چپ اش را لبه پنجره گذاشت و آنرا تکیه گاه سرش کرد و با دست راست فرمان ماشین را گرفت . نگاهش میان مسیر روبرو و آیینه وسط می گذشت . با فاصله ای معین از ماشین جلویی می راند . چقدر خوبه اگر ترافیک همیشه اینطوری باشه ...ناگهان ماشینی از سمت راست ماشین او سبقت گرفت . اصلا ندیده بودش . از کجا آمد ؟ پایش را روی پدال گاز برداشت تا از سرعت ماشین بکاهد . اما قبل از آنکه پایش به پدال ترمز برسد. درست نفهمید چه اتفاقی افتاد .شاید ضربه ای بود به جلوی ماشین . حتی نتوانست پایش را روی پدال ترمز جفت کند . چشم هایش را بست و خودش را درون صندلی فرو برد و وحشتزده ضربه های ناشی از برخورد ماشین به بلوک بتونی وسط اتوبان و معلق های پیاپی را پذیرا شد.
تصادف تا چند ساعت عبور مرور را مختل کرده بود. اما برای او درهای زیادی بود که باید باز می کرد و می بست و اتاق هایی که می گشت .ساختمان بزرگی بود . پر از اتاق هایی که به هم راه داشتند و هر اتاق برای ورود و یا خروج درهای زیادی داشت . و آدم هایی که سرگردان می گشتند یا از جستجو دست کشیده بودند .هر کس باید خودش راه را پیدا می کرد.

 

 

 
مسافر بود . کنار پنجره نشسته بود و دفتری روبرویش باز کرده بود و هر از گاه چند کلمه می نوشت یا خط می زد رو به نوشته هایش آه می کشید بعد به دوردست خیره می شد دستش را زیر چانه می گذاشت و مدت ها به همان حالت می ماند . ترن پر بود و تنها چند جای خالی دیده می شد . موهای مشکی تاب دارش روی پیشانی اش ریخته بود و گاه که نگاهش را از بیرون یا روی دفتر کوچکش می گرفت و به سمت مسافران می گرداند ، برقی در چشمان سیاهش دیده می شد. نگاهش گذرا بود ، سرش را روی دفترش بر می گرداند . نوشته هایش را زیر لب می خواند و با هر کلام حالت چهره و دست آزادش تغییر می کرد . در یک ایستگاه موجی گیرا را در نزدیکی خودش احساس کرد . سر بر گرداند گاهی برایش پیش آمده بود وجودی بدون آنکه بداند چرا برایش مطبوع بود . اینبار آن وجود زنی بود با موهای لخت و بلند که روی پالوی خاکستری رنگ پخش شده بود . آه یک زن !زیر لب گفت و سرش را به سمت شیشه برگرداند قلم را روی کاغذ فشرد و چند کلمه نوشت اما ضربان قلبش تغییر کرده بود .خطوط پیشانی اش در هم رفت و پلک هایش را روی هم فشرد ، کجا بودم ؟
پشت سر یک شهر است
یک شهر !
نه یک شهر کوچک یا عادی
و نه هر شهری
شهر تو
پشت سر تو ایی... و قلم همانطور معطل در هوا ماند
صدایی در نزدیکی او را به خود آورد .ببخشید شما نویسنده اید؟ دندان هایش را روی هم فشرد بله . صدا دور شده بود . اوه مرسی ، قلم را یک دور در در میان انگشتانش چرخاند .بد جواب اش رو دادم . سرش را به طرف زن برگرداند چطور شما هم می نویسید ؟ نه ، اما زیاد می خونم ... در چشم هایش نگریست ،حتما در حد مجله دختران یا زیبایی ...خب مثلا مشترک چه مجله هایی هستید ؟ مشترک مجله خاصی نیستم اما کتاب رو خیلی دوست دارم و هر جا کتابی دستم برسه مطالعه می کنم ... هر کتابی ؟ نه هر کتابی ! کتابی که جذب ام کنه ! مثلا چطور کتابی شما رو جذب می کنه ؟ کتابی که سطحی نباشه ، حرفی برای گفتن داشته باشه و خیلی هم دور از ذهن نباشه . پس با رئالیسم بیشتر موافق اید ... نمی دونم از این چیز ها زیاد نمی دونم ...ترن به پیچی رسیده بود و جهت تابش تغییر کرد . خورشید در چشم های زن شعله می کشید . صورتش را برگرداند . نور اذیتتون می کنه ؟سرش را پایین انداخت. کمی . می خواهید جاهامون رو باهم عوض کنیم ؟ خب اونطوری شما اذیت می شید . مهم نیست ! آخه فرقی زیادی هم نمی کنه اون طرف هم آفتابه... بله اما اونطوری موقع صحبت کردن نور توی صورت شما نمی تابه .لبخند . باشه . مرد ایستاد . زن بلند شد و مرد خودش را کنار کشید و بعد از نشستن زن ، کنار پنجره ، کنار دستش نشست . قلم و دفتر کوچک و کیف سفری اش را روی پاهایش گذاشت و دستش را سایبان صورتش کرد .پس از سبک ها زیاد نمی دونید؟ دهان زن به لبخندی گشوده شد .مرسی.
(دیگه فکر نمی کنم ادامه داشته باشه _ فقط شاید تصحیح بشه چون حتی یکبار هم ویرایش اش نکردم)

 

 

 
فرصت نداشتن ، بهانه است .

مسافر بود ، نشته بود و دفتری روبرویش باز کرده بود و هر از گاه چند کلمه می نوشت یا خط می زد . آه می کشید و به دوردست خیره می شد . دستش را زیر چانه می گذاشت و لبخند می زد . ترن پر بود و تنها چند جای خالی دیده می شد . موهای مشکی تاب دارش روی پیشانی اش ریخته بود و گاه که نگاهش را از بیرون یا روی دفتر کوچکش می گرفت و به سمت مسافران می گرداند ، برقی در چشمان سیاهش دیده می شد.نگاهی گذرا به آدم های درون ترن می انداخت و سرش را روی دفترش بر می گرداند . نوشته هایش را زیر لب می خواند و با هر کلام حالت چهره و دست هایش تغییر می کرد . موجی گیرا را در نزدیکی خودش احساس کرد و سر بر گرداند گاهی برایش پیش آمده بود وجودی بدون آنکه بداند چرا برایش مطبوع بود .آن وجود زنی بود با موهای نرم و بلند که روی پالوی خاکستری رنگ اش پخش شده بود . آه یک زن ! و سرش را به سمت شیشه برگرداند و به نوشتن ادامه داد اما ضربان قلبش به طور محسوسی تغییر کرده بود ...(فکر می کنم ادامه داشته باشه!)

 

 

 
می روم و به صورت آدم ها نگاه می کنم ...

 

 

 
ماهیگیر باید باشد

هر روز کنار دریاچه روی تخته سنگی می نشیند و به آواز ماهیگر گوش می سپارد.دریاچه با انبوه نیزار های اطرافش در مجاورت دهکده است . تنها ماهیگیر دهکده و تنها ماهیگر این حوالی پدر اوست . اهالی دهکده با کشاورزی یا حصیر بافی روزگار می گذرانند . ماهیگیر صبح زود تور ماهیگیری اش را بر می دارد روی کلکی که از نی و چوب می ایستد در حالیکه پاهایش تا مچ در آب فرو رفته با چوبی بلند کلک را به میان دریاچه می راند و آواز می خواند. صدایی جادویی بر فرار دریاچه طنین می افکند . سنجاقک ها بر سطح آب دریاچه دایره می سازند . درنا ها در جستجوی طعمه در بخش کم عمق دریاچه گام بر می دارند . صدا اوج می گیرد و پسرک زمزمه می کند . طنین آواز ، او را به علفزار های گسترده با گله گاو های وحشی ، به دوردست که آسمان با دشت پیوند می خورد ، به اعماق چشمان دخترک همسایه که از او روی بر نمی گرداند ، می برد و پسرک با آن زمزمه می کند . زودتر از آنکه حرف زدن یاد بگیرد آواز ماهیگر را آموخته است و به جانشینی انتخاب شده است . زودتر از آنکه دریابد ماهی های زیبای دریاچه که سطح پشتشان در نور آفتاب مانند رنگین کمان می درخشد به گفته کاهن دهکده دختران و پسران زیبای قبیله اند که طلسم شده اند و ماهیگر با آواز جادویی برایشان دام مرگ می گسترد .

در پایان هر روز اهالی دهکده ماهی هارا به هر تعداد که باشند می برند و دربرابر حصیر ، سبد ، میوه های جنگلی و یا تخم پرندگان می گذارند . هیچ کس از ماهیگر نمی پرسد . او شکارچی دختران و پسران زیبای قبیله است . ماهی ها را روی آتش طبخ کرده ، گوشتش را می خورند و استخوان هایش را می لیسند و پوستش را در برابر آفتاب خشک می کنند . پوستی که دیگر نمی درخشد . ماهیگر هیچ گاه ماهی نخورده است اما اوست که به دام می کشد . پسران بزرگترش قبل از آموختن آواز ، داستان ماهی ها را فهمیدند و ردپای خود را در اعماق جنگل گم کردند . اکنون آنها در دور دست ها زندگی می کنند و مادرشان که برای ماهیگر انتخاب شده بود روزی خود را در اعماق دریاچه غرق کرد . چند سال بعد جشنی برای ماهیگیر جوان برگزار می کنند تا به جای پدر برای زیبارویان قبیله که جادو شده اند ، دام بگستراند . اما هیچ کس از او نمی پرسد .


 

 

 

بهار را باور کن_مشیری


باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد ؟
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را باور کن



 

 

 
"..................."

مانده ام
میان دستهایی حریص
که از هر طرف
گشوده اند چنگ
برای کندن تکه ای
گرسنه اند...
نیست توان گفتن ام
آی... من خودم پوستم ، مانده بر استخوان
بیش نیستم ...
دستهای کور
دستهای کر
در هجوم بی امان
وحشیانه فریاد می زنند
نیست توان گفتن ام
آی... من خودم گرسنه ام
تکه ها ، تکه های روح من
عشق
آرزو
امید
دیده و دلم
شد ، نماند
تکه تکه های روح و پیکرم
می رود
میان چنگشان
و مانده ام هنوز
بی پناه
و
نمانده است توان
بگویم ات
کجا ؟
دل من است
که می بری...

 

 

 
سلام یا... ؟

مانده بودم که بگویم ات
سلام
یا ...
چه فرقی می کند ؟

چشم براه بودم
که بگویم

نگاهم ،
فرش گسترده بود برایت
تا دیده
که می گویند دروازه دل است
تا دلم
که برایت دروازه ای نداشت
تا من
که می خواست ما باشد
چه فرقی می کند؟
نگاهم
که ندید !
مانند پیچکی
چشم براهت ماند
و خشکید
با چه گره می خورد؟

چشم براهی ، جانکاه است
نمی کشد اما...
مانده بودم که بگویم ات
سلام
یا...
چه فرقی می کند ؟

خدا حافظ

 

 

 
شعر من
زمانش رسید
آرامش
ابدیست
دستهایم در آغوش خواهند کشید
نهال های لرزان و هراسانی بودند
زیبا خواهند شد
و خواهند دید ...
زمانش رسید
پیش از این مشت هایم را از بذر گلهای وحشی پر می کنم
می دانم ...می دانم مادر زمین مرا تنگ در آغوش خواهد فشرد
آنچنان که تنهایی از پیکر ام رخت بربندد
و در اعماق گم شود
دستهایم خواهند رویید
و سر انگشتانم از دهان غنچه با تو سخن خواهند گفت
اندکی
تا پایان فصل زایش
زیبا خواهند بود
و تکرار خواهند شد
و دوباره خواهند رویید
زمانش رسید
پیش از این
تمام تنهایی ام را در آغوش باد مویه کردم
باد دیوانه...
باد سرگردان
پیچید
تا برهوت
تا دریا
تا کوه
تا بیکرانه
آواره شد
زمان چه بران فرود می آید
دیگر گذشته بود
که من
رویاهایم را از ته چیدم
که هرز می رفتند
و گیسوانم را
که در حسرت نوازش دستهای تو بودند
جز سیاهی رنگ دیگری نبود
شب ها در ساعت معلوم
زباله ها را
می روبند
و ستاره های سرگردان
روزی در کشش یک جاذبه
نابود می شوند

زمانش رسید
آرامش ابدی است
و من دوباره خواهم رویید
وسرانگشتانم
از دهان غنچه با تو سخن خواهند گفت
در فصل رویش
غنچه ها را ببوس

 

 

 
رفت .
پشتم به در بود . نگاهم به کتابی که روی زانو هایم باز کرده بودم خیره مانده بود. صدای کوبیده شدن در می پیچید و ... و باز هم . انگار دستی که در را کوبیده بود آنرا باز می کرد ، نگه می داشت و باز به هم می کوبید. بلند شدم . نزدیک بود زمین بخورم . با چند گام خود را به در رساندم تا آن دست را نگهدارم . بسته بود . دستگیره را چرخاندم و در را به سمت خود کشیدم. کسی نبود . به جلو خم شدم و سرم را بیرون آوردم . راه پله را تا پاگرد بالایی نگاه کردم. از در فاصله گرفتم .دستم را لب نرده گذاشتم و به پایین...صدای پا می آمد که دور می شد . گام هایی سبک که پله ها را پایین می رفت... بدون مکث. با ریتمی که لحظه‌ی متفاوت می شد و باز همان ریتم ... هنوز نرسیده است . دستم روی نرده راه پله است و کمی به جلو خم می شوم اما کسی را نمی بینم. پله ها را پایین می دوم . تعادلم را در پاگرد ها با کمک دستی که به نرده است حفظ می کنم . ریتم گام ها تغییر می کند. پاگرد را می پیچم و باز همان ریتم ... صدای پاهایی که از پله ها پایین می روند . در کوچه به او خواهم رسید. در خروجی را باز می کنم . نور چشم ام را می زند سرم را بر می گردانم. کسی نیست . چشمهایم دیگر عادت کرده اند . سرم و نگاهم در مسیری دایره‌وار می گردد . چشم هایم را تنگ می کنم پشت آن ردیف بلند شمشاد یا تنه آن درخت قطور، یا ماشینی که در سایه پارک کرده ...؟ تا آن طرف که کوچه به خیابان اصلی می رسد نگاه می کنم . وقتی به پیاده رو آمدم و نور چشم ام را زد ، سایه کسی را که می رفت ، لحظه ای ندیدم ؟...و به آن سمت می دوم . کمی جلو تر، از جوی می پرم و به سمت خیابان می دوم. کسی نیست . از خیابان به ندرت ماشین می گذرد . نفس ام به شماره افتاده. نگاه می کنم. کنارم دکه روزنامه فروشی است .فروشنده اش را می شناسم . سیگار ، روزنامه و مجله از او می خرم . دکه را دور می زنم ...سلام می کنم.سلام ... تو کسی رو ندیدی، همین چند لحظه پیش از آن طرف آمده باشه ؟و با انگشت نشان می دهم . کسی رو ندیدی؟ ...نگاهش را از دستم می گیرد و به صورتم می دوزد . نه ! عقب می کشم . دستم را داخل موهایم فرو می کنم ... از کدام طرف... ؟ صدایم می زند ... چیزی شده ؟ ... نه ! نگاهم می کند . سرم را پایین می اندازم . انگشتان پایم در دمپایی رو فرشی و ... . صدای کفش های زنی را می شنوم . می ایستد و با فروشنده صحبت می کند. او نیست ! از کنارم می گذرد نگاهی به من می اندازد . سرش را بر می گرداند. بر می گردم . از پیاده رو می روم . داخل ماشین ها را درست ندیدم. کسی را ندیده است یا حواس اش نبوده ؟ ماشینی با سرعت داخل کوچه می پیچد . صدای خنده و موزیک...چند جوان، سرعت ماشین را کم می کنند . آن که عقب نشسته سرش را بیرون می آورد ، چیزی می گوید . صدای خنده و کنده شدن چرخ ها از روی آسفالت. سمت دیگر چند بچه با توپ پلاستیکی مشغول بازی هستند . او را دیده اند ؟ نه ! وقتی آمدم آنها را ندیدم . می خواهم برگردم ...و در را ...کلید ؟ گام هایم را تند می کنم .اگر در ورودی بسته شده باشد می توانم زنگ یکی از همسایه ها را بزنم تا در را برایم باز کنند ، اما اگر در آپارتمان بسته شده باشد؟ به در ورودی می رسم. باز است . داخل می شوم . در را می بندم . بالا می روم . اما اگر در آپارتمان بسته شده باشد... ؟

 

 

 
کوچه بن بست

همیشه دو قدم مانده به ماشین سویچ را از جیب ام بیرون می آورم . می نشینم و قفل مرکزی را می زنم . به خصوص که ماشین را در پارکینگ های عمومی گذاشته باشم. اما اینجا کوچه بن بستی است که همیشه جای پارک دارد . آخر کوچه جای پارک پیدا می کنم . ناهار آمده ایم رستورانی که به خاطر سالادهایش اسمش را رستوران سالادی گذاشته ایم.

پالتو ت رو نمی پوشی؟ پالتو قهوه ای روی صندلی عقب است....نه، هوا خوبه! نگاهی به کوچه می اندازم ، خلوت است. پس بزارمش صندوق عقب ؟ ...مکث کرد ...نه خب ،با خودم می آرمش...آره اینطوری بهتره به خاطر یه پالتو ناقابل می زنند شیشه ماشین رو می شکنند ! و می خندیم...

ناهار می خوریم و حرف می زنیم ...نمی دانم به کدامش بیشتر احتیاج دارم. اینجا رو به خاطر سالاد ش دوست دارم نه ... و بشقابش را جابجا می کند . به اطراف نگاه می کنم اغلب میز ها را زوج های دختر و پسر گرفته اند ... من ام ...و فضای دنج و آرامش ...

باد سردی می وزد . خوب شد پالتو را برداشتم ...آره ، دیدی گفتم ...سرک می کشم . اه چسبوندن به ماشین ما ، حالا باید با هزار تا فرمون در آرمش ! نگاهش می کنم ، می خندد... آرام ...

پشت سرمان است .ساکت می شوم . کنار می کشم . با کاپشن چرم مشکی و کیف دستی ... می گذرد. ماشین اش اینجاست یا خانه اش؟سویچ را بیرون می آورم. می نشینم . دست دراز می کنم که قفل را بزنم . در عقب را باز کرده ، پالتو اش را در آورده تا روی صندلی بگذارد.دستم را عقب می کشم. نگاهش می کنم .سرش را داخل می آورد که پالتو را بخواباند ، ببین این یه چیزی اش می شه ها ...زیر چشمی نگاهش می کنم یک ماشین جلوتر ، دستش درون جیب شلوار است . سویچ ...؟ بر می گردد . سر را بر می گردانم ... زود بیا بشین ...و به صندلی جلو اشاره می کنم . همان عقب می نشیند . قفل را می زنم . کنار شیشه می ایستد و چیز هایی می گوید .شیشه ها بالاست. متوجه نمی شوم . قفل فرمان را باز نکرده ام. سرم را به عقب بر می گردانم ،این دیگه چی می گه؟ ...دستهایم روی قفل فرمان است . سرش را به طرف شیشه خم می کند. نگاهش می کنم ... عزیزم ساعت چنده ؟ رنگ پریده و درهم است... سرم را پایین می اندازم... ایستاده ... زیر چشمی نگاه می کنم... دستش... در جیب شلوارش، زیر کاپشن چرم مشکی مدام حرکت می کند ...قفل فرمان را باز می کنم ، در این کوچه بن بست ...

 

 

 
گمشده ای کوچولو؟

پیاده رو شلوغ است . با آدمهایی که از روبرو می آیند یا از پشت سر ...قرار کاری مهمی دارم . اگر پیاده رو شلوغ نبود و دائم مجبور نبودم راهم را از میان آدم ها باز کنم ، به موقع می رسیدم . ذهنم را روی اینکار متمرکز کرده ام و اینکه آیا به موقع خواهم رسید ؟ ساعت مچی ام را نگاه می کنم سرم را که بلند می کنم ، در فاصله چند قدمی دختر کوچولویی را می بینم که ، ایستاده ! آدم هایی که از روبرو می آیند و آدم هایی که از پشت سر ، با یک گام به چپ یا راست از او عبور می کنند و به سرعت می روند . دختر کوچولو ایستاده ! سرش را پایین انداخته و موهای صاف و تیره اش توی صورتش ریخته ...به مقابلش می رسم ، ممکن است گم شده باشد! یعنی در این ازدحام جمعیت مادرش را گم کرده ؟ ...من که دیرم شده و گرنه ...با یک گام به چپ یا راست ، نمی دانم ، رد اش می کنم ... دستهایش را که کنار بدنش مشت شده ... می بینم .کوچک است . حتما به زودی زنی که احتمالا مادر هم هست، می ایستد و از او می پرسد : گمشده ای کوچولو ؟ و او را بدست پلیس یا خانواده اش ، خواهد سپرد . من که ... باید کمی تند تر بروم ، آن چهارراه را که رد کنم ، خواهم رسید . خیلی هم دیر نشد.وارد می شوم منشی می گوید مهمان ها منتظر هستند ... به نزدشان می روم و با عذرخواهی شروع می کنم . می دانید که چقدر خیابان ها شلوغ است و ترافیک پیاده رو ها که دست کمی از آن ندارد و ادامه می دهیم ...در این میان گاه من فکر می کنم در پیاده روی به آن شلوغی ، دختر کوچولویی به تنهایی ایستاده و سرم را تکان می دهم ...جلسه تمام می شود . تنها می شوم .به نظرم موفقیت امیز بود ، اما یادم نمی آید ، آیا دختر کوچولو زیر کاپشن قرمزی که پوشیده بود لباس آبی تن اش بود ؟یا... شلوارش که آبی بود ولی صورتش را ندیدم ...آخر سرش را پایین انداخته بود با موهایی که صاف ریخته بود توی صورتش . ایستاده بود در پیاده روی به آن شلوغی ، که در آن ، آدم هایی که از روبرو می آمدند یا پشت سر با یک گام به چپ یا راست ، از او می گذشتند ...می ایستم ...روبرویش زانو می زنم ...در جستجوی نگاهش ، سرم را پایین می آورم و دست هایم را در جستجوی ... و می پرسم : گمشده ای کوچولو؟

 

 

 
بستنی

شش یا هفت ساله به نظر می رسید . ساعدش را زنی با دستکش های مشکی ، گرفته بود . یک گام جلوتر از زن می رفت. شلوارک و بلوز آستین کوتاهی ، تنش بود. روی یکی از نیمکت های محوطه نشسته بودم ، سیگار می کشیدم و به بازی دخترم و بچه ها نگاه می کردم. نزدیک وسایل بازی، زن دست پسرک را رها کرد و روی شانه اش گذاشت . ایستادند. نیم ساعت وقت داری بازی کنی، بعد می آم دنبالت. فهمیدی؟ صدای زیری داشت. صورت پسر را که به بازی بچه ها نگاه می کرد، با یک دست گرفت و به سمت خودش چرخاند. تا اومدم صدات زدم می آی ها ، باشه؟ خطوط دور لبهای زن فشرده شده بود. دستش را برداشت و روی موهای قهوه ای پسر کشید. مواظب خودت باش. شیطونی نکنی ها...! خم شد گونه ی پسر را بوسید. بند کیف اش را روی شانه جابجا کرد. زود می آم. باشه؟! دست تکان داد و رفت. پسرک ایستاد. سرش را بر گرداند و دوباره به محوطه ی بازی نگاه کرد.

روز شلوغی بود. در اطراف محوطه بازی راه افتاد. به سمت دیگر رفت. از کنار وسایل بازی گذشت. بچه های زیادی برای بازی کردن صف کشیده بودند. کودکی در حال دویدن به او خورد. هر دو به زمین افتادند. صدای گریه ای به گوشم رسید. زنی به سمت آنها دوید. از زمین بلند شد. خم شده بود و زانوی پای چپ اش را گرفته بود. لبهایش را روی هم فشرد. زن که کودک گریان را در بغل گرفته بود به سمت اش رفت. با او صحبت کرد. دست اش را روی موهای قهوه ای او کشید و رفت. دخترم را صدا زدم. از حلقه کودکان بیرون آمد و به سمت من دوید. قبل از آنکه چیزی بگویم، دستهایم را گرفت.

بابایی ... بابایی... نریم! هنوز زوده...! ما تازه بازیمون گرم شده... . نگاهش را به من دوخت. دستهایش را در دست گرفتم و فشرم. اون طرفو ببین. خب ؟! اون پسر که شلوارک قهوه ای پوشیده و دستش را روی زانوش گذاشته، می بینی گلم؟ آره. برو بیارش توی بازی تون. اما بابا ... ! من که نمی شناسمش ... ! تازه شاید دلش نخواد. دستهایش را رها می کنم . من می شناسمش ، برو بابا جون... . دهانش باز ماند. نگاهم کرد . از کجا؟
منتظر نشد و به طرفش دوید. دویدنش را ، دستهایش را که مشت کرده بود و دامن سفیدش که با هر گام باز و در هم جمع می شد ، نگاه می کردم. نزدیک پسرک ایستاد. چیزهایی به هم گفتند. بعد دخترم از او جدا شد و برگشت. می گه نمی آد... ! و به حلقه کودکان بازگشت.

نگاه اش کردم. به سمت من می آمد. کمی پایش را روی زمین می کشید. زانویش قرمز شده بود. روی نیمکتی که خالی بود، نشست. بلند شدم. سیگارم را خاموش کردم. درون سطل زباله انداختم و به سمت نیمکتی که رویش نشسته بود، رفتم. اجازه می دید، آقای جوان ؟ خودش را جمع کرد. خیلی ممنون! من اینقدرا هم جا نمی گیرم. نشستم. دست هایش را کنار بدنش مشت کرد و صورت اش را برگرداند. ترسیده است. آشنایی زمان می خواهد. سرم را عقب بردم و چشم هایم را بستم .
بابا جونم ... بابایی... پول بده ... برم بستنی بخرم! چشم ها را باز کردم. روبرویم ، چند بار بالا و پایین می پرد. از کجا ؟ بستنی فروش اومده! بستنی هاش بهداشتی هست ؟ ابروی چپ ام را بالا می دهم . سلامتی اش خیلی مهمتر است. آره بابا...! با حرص گفت. از اوناس که همیشه خودتم برام می خری. در برابر خواسته های او من خیلی زود تسلیم می شوم. از جیب بغلم اسکناسی بیرون کشیدم. پسرک زیر چشمی نگاه می کرد. برای دوست ات نمی خری؟ و به پسر اشاره کردم. به سمتش چرخیدم. پول بدم بستنی بخره؟ با دکمه بلوز اش بازی می کند. نه ، مرسی ، خودم پول دارم. دخترم دستش را کشید. بیا بریم دیگه! الان بستنیا تموم می شن ها! دست در دست هم به سمت بستنی فروش دویدند. فروشنده دوره گرد در محاصره بچه ها بود . تلاش آن دو را برای رسیدن به بستنی می بینم و لبخند می زنم . سماجت دخترم خیلی زود ، او را صاحب دو بستنی کرد. یکی را خودش به دهان می برد و دیگری را به سمت پسر می گیرد . بستنی می خورند . به سمت من می آیند. کنارم می نشینند. گفتی اسم دوستت چی بود؟ و رو به دخترم می کنم. او هم حرف مرا به زبان کودکان ترجمه می کند.
اسمت چیه ؟
سامان ...
اسم من هم بارانه ...
باروون؟ همون که از آسمون می یاد؟ برق شیطنت را ، گوشه ی چشمانش می بینم.
همون که رحمت خداست ...
لبخند می زنم ، می دانم این را از مادرش یاد گرفته است. آن روز که ناراحت و عصبانی، از مهد کودک آمد و داد کشید. اه! این چه اسمیه برام گذاشتین؟... مادرش او را به داخل اتاق برد. از آن به بعد هر وقت کسی اسمش را می پرسد، در جواب می گوید : باران ... و بلافاصله اضافه می کند: همون که رحمت خداست ...
دخترم بلند شد.
من برم بازی...
بستنی ات تموم شد؟
آره.
به این زودی ... پس دوستت چی ؟
کی ؟ سامان.... ؟ سامان می آی بریم بازی ؟
نه.
شانه هایش را بالا می اندازد و می دود.
آقا سامان چرا نرفتی با دوستات بازی کنی؟ می خوای بستنی ات تموم بشه بعدش بری ، آره؟
نه.
پس چی؟
گازی دیگر زد. خب آخه... مامانم گفته خیلی زود می آد دنبالم.
دور دهانش با بستنی رنگی شده بود. تا وقتی که مامانت بیاد! می تونی با بچه ها بازی کنی... هر وقت ام مامانت اومد، باهاش بری .
نگاهم کرد. آخه خیلی سخت می شه... و آخرین تکه بستنی اش را فرو داد .
چی خیلی سخت می شه ؟
رفتن ...آخه مامانم گفته ، زود می آد دنبالم ....خب ... آخه ... چند جا کار داره و تازه نمی خواست من رو با خودش بیاره . حالا اگه من برم بازی کنم ، دیگه دلم نمی خواد به این زودی برم و اون وقت ، تموم راهو گریه می کنم و مامانم ناراحت می شه و می گه سامان دیگه با خودم نمی آرم ات ... اما من ام تو خونه حوصله ام سر می ره ... لبه نیمکت را گرفته ، پاهایش را تاب می دهد و به بازی بچه ها نگاه می کند. خراش روی زانویش را می بینم . درد را فراموش کرده است.
آقا سامان ، از بستنی ات خوشت اومد ؟
سرش رو تکون می ده... آره، ممنونم.
دوست نداشتی بیشتر بود؟
چرا... آخه ... اما مامانم می گه، بستنی زیادش خوب نیست . واسه همینم ، من بستنیمو آروم آروم می خورم ... دیرتر تموم می شه!
رازش را برایم گفته است. لبخند می زنم ، آفرین به تو ...! لبخند می زند .
سرم رو تکون می دم . اما چه حیف ... بلاخره تموم می شه... نه ؟
آره! و زبانش را روی لبهایش می کشد.
داخل جیب ام یک بسته دستمال جیبی هست . به او تعارف میکنم.
دور دهنت و پاک کن . یکی بر می دارد . به عقب تکیه می دهد .دستمال را دور دهانش می کشد . با انگشت به دماغ اش می زنم . دماغ ات ام که بستنی خورده ...و می خندیم.دستم را پشت او و لبه تکیه گاه نیمکت می گذارم . فاصله کمی بینمان است.
سامان ؟... اگه مامانت بهت یه بستنی بده ولی بگه این بستنی رو باید زود بخوری،چون وقت زیادی نداری ، تو چی کار می کنی ؟
خب زودی می خورم .
چرا ؟
خب... چون وقت زیادی ندارم .
اگه نرسی همه بستنی رو بخوری چی ؟ اگه وقت ات تموم بشه و مامانت بگه باید بستنی ات رو نصفه بزاری، چی ؟ فکر نمی کنی بهتره بستنی ای رو اصلا نخوری؟
نه...! بهتره تا هر جاش که می تونم، بخورم.
چرا سامان ؟
خب ... درسته که هر چی بیشتر باشه بهتره ... اما مزه یه گاز بستنی ام بهتر از هیچی بستنی یه!
فکر نمی کنی یه ذره بازی ام بهتر از هیچی بازیه ؟
در جستجوی کلمات بهتری بودم . دستمال در دست اش مچاله شده بود. سطل زباله را با انگشت نشانش دادم . موقع رفتن بندازش تو آشغالی.
بلند شد . آقا سامان داری می ری ؟ مادر ات اومده ؟ به اطراف نگاه کردم.
نه...نگاهش کردم. چشم هایش برق می زد . می رم بازی کنم . دستمال کثیف را درون سطل انداخت و به سمت باران دوید.

 

 

 
چپ دست
برای تشکر از میم که در نوشتن این داستان مرا بسیار یاری کرد


آرنج دست چپ اش را به لبه ی پنجره تکیه داده و کمی بدنش را به جلو خم کرده بود. تصاویر به سرعت از مقابل چشمانش می گذشتند. لیوان چای آماده را به سمت دهان آورد، جرعه ای نوشید. لیوان راچند سانتی متری صورتش نگه داشت. به فاصله ی کوتاه جرعه ای دیگر نوشید. لیوان شروع به لرزیدن کرد. به دستش نگاه کرد.لرزش هر لحظه بیشتر می شد. چای به دیواره لیوان پاشیده می شد. در دست اش احساس ناتوانی کرد. دهانش را باز کرد و ابرو ها را بالا داد. نگاه کرد. لیوان را به سرعت روی میز درون کوپه گذاشت. دست چپ اش را با دست راست نگه داشت و روی نیمکت نشست. کوپه را برای خودش گرفته بود. در فصل های دیگر برای اینکار دچار دردسر می شد اما در این فصل به راحتی یک کوپه ی کامل گرفت. چرا دستم اینطور می لرزد ؟ دست چپ اش را جلوی صورت اش گرفت. پنجه اش را از هم باز کرد. پلک هایش را به هم فشرد. دستانش را چند بار در جلوی چشمانش، عقب و جلو برد. می لرزید. دست راست ... . پس چرا این یکی نمی لرزد ؟ روی نیمکت دراز کشید. پاهایش را که با پوتین های مشکی ساق دار پوشیده شده بود دور از نیمکت نگاه داشت. دست چپ را برای استراحت، روی نیمکت کنار خود گذاشت. بدنش را رها کرد. با تکان های قطار تاب می خورد. مثل گهواره است. به سقف کوپه خیره شد. چقدر بچه دوست داشتم اما حالا دیگه ... . هیچ چیز ... ، دستم چرا می لرزید؟ دست چپ اش را دوباره جلوی صورتش گرفت. نمی لرزید. می ترسید ، لرزش شدید ادامه پیدا کند . دست راستش را زیر گردنش زد و به جای خالی حلقه روی انگشتش خیره ماند. کمی دل تنگ شد... برای آن دیگری...دستش را در برابر صورتش تکان داد تا افکار ناراحت کننده را از خود دور کند و آنرا روی سینه گذاشت. سرش را به سمت چپ گرداند. چشمانش درانتظار دیدن موهای مشکی و آشفته ، روی بالش سفید خیره ماند. دستش را با دقت پیش برد ، تا نوازششان کند. دستش تنها هوا را شکافت. دستش را که همان طور در حسرت نوازش موها در هوا مانده بود پس کشید. صاف خوابید. نجوا کرد. لیاقت عشق و محبت من رو نداشت... نتونست بفهمه چقدر دوستش دارم ، چی فکر کرده ؟ فکر کرده از این مردای ذلیل ام ؟ از من چه انتظاری داشت ؟ به من می گفت بی محبت! سنگدل! آخه نادون تو اصلا می دونی محبت چیه ؟ اگه لیاقتش رو داشتی می فهمیدی که من با همه وجودم دوستت دارم ، همیشه دوستت داشتم . صداش بلندتر شد. توقع چی از من داشتی؟ یعنی توی رفتارم نمی دیدی ؟ شعورت نمی رسید . تو لیاقتش رو نداشتی. لیاقتت یکی از همون مرداست که در ظاهر برای تو سر و دست بشکنند و تو نبودنت هر کاری بکنند ، تو ارزش دوست داشتن رو نداشتی ، واسه من تقاضای طلاق دادی ؟ فکر کردی من چیزی رو از دست می دم ؟ فکر کردی دنبالت می افتم و التماست می کنم که با من بمون؟! دیدی که با تقاضات موافقت کردم، چی فکر کرده بودی ؟ من مرد ام. خیلی راحت موافقت کردم ، نه؟ به راحتی خوردن یک لیوان آب ... . احساس تشنگی و گرما کرد. یاد پارچ و لیوان آب توی کوپه افتاد. برخاست. با این کار فقط زندگی خودت رو تباه کردی، من که چیزی از دست ندادم ... برای خودش آب ریخت. نوشید . دست چپ اش را که لیوان آب را گرفته بود نگاه کرد، نمی لرزید. نفس عمیقی کشید. ساعت را نگاه کرد. شش صبح بود. به زودی خواهم رسید. دستی لای موهایش برد ، کوله اش را برداشت و از کوپه بیرون امد .

کمی بعد هوای سرد و تازه صبحگاهی را به داخل ریه اش کشید. نزدیک به یکسال از دوران خدمت سربازی را در این منطقه کوهستانی گذرانده بود ، از مامورین ایستگاه کسی را به خاطر نمی آورد، برای تجدید خاطرات نیامده ام... چقدر گرسنه ام. به سمت قهوه خانه دهکده ،نزدیک ایستگاه قطار ، راه افتاد . هوا سرد و بارانی است . چند میز و نیمکت چوبی در ایوان سقف دار قهوه خانه بود . آنجا نشست. پس از مدتی پسرک لاغری به طرف او آمد . با لهجه روستایی سلام کرد. چی می خوای؟. برای صبحونه، چهار انگشت دست چپ اش را روبروی صورتش بازکرد، چارتا نیمرو بیار با چای داغ . صبحانه تمام شد. بیشتر از پول صبحانه داخل سینی گذاشت. پسرک را صدا زد. اینو خودت ببر. نمی خواست وارد قهوه خانه شود. بقیه اشم مال خودت.

جاده مقابل قهوه خانه را به سمت کوه در پیش گرفت. ، سر را بالا آورد. و مسیر را نگاه کرد ، کوله اش را روی شانه جابجا کرد. به راه افتاد. باید دقت کنم با این بارون که اومده، زمینا لغزنده شدن... نمی خوام زمین بخورم... لباسام کثیف می شن. گام هایش را با دقت بر می داشت. چند دقیقه راهپیمایی. از دهکده خارج شده بود. مسیر کوهستانی در اثر عبور مرور انسانها و چهارپایان باز شده بود. راه می رفت. ذهنش درگیر خاطرات گذشته است. دوران سربازی و هم دوره ای هایش. اونها تو کدوم مرحله ی زندگی شون هستن؟ چقدر زمان زود می گذره! بعد از ساعتی کوه پیمایی به نقطه ای رسید که بارها در ذهنش آن را مرور کرده. از گردنه سرازیر شد. حدود پنجاه متر پایین تر دیواره صخره ای یک دستی بود. لبه ی آن مانند سکویی برای نشستن تراش خورده بود. در دروان خدمت هر گاه فرصتی به دست می آورد لبه این پرتگاه می نشست و می اندیشید چه کسی این صخره را اینگونه صاف برش داده است. به دره عمیق نگریست. هنوز همونطوره. به سمت گوشه صخره که تخته سنگ بزرگی قرار داشت رفت. روی زمین زانو زد. تخته سنگ را جابجا کرد و با دست مشغول کندن زیر آن شد. دستش به کیسه نایلون سیاهی خورد. آن را بیرون کشید. کارد جیبی اش را درآورد. طناب های دور آن را پاره کرد. دست های گل آلودش را روی شلوار کشید. بسته را همانطور با کیسه نایلون برداشت.
چند قدم عقب تر روی قسمتی از صخره که صاف و یکدست بود نشست. پاهایش را از لبه صخره آویخت. از لابلای نایلون، کلت سیاه کوچکی بیرون کشید. نگاه کرد. رطوبت و گذشت سالها به آن صدمه ای نرسانده بود. نفس راحتی کشید. اون روز که این اسلحه رو از اون مرد دهاتی خریدم، می دونستم به دردم می خوره! انگشت اشاره دست چپ اش روی ماشه بود. آن را نگاه کرد. چه خوب که نمی لرزه! دیشب ترسیدم! به جلو خم شد. اسلحه را روی شقیقه گذاشت و فریاد زد : من که چیزی رو از دست ندادم دیووونه ...

 

 

 
بنفشه ...
می تواند کوچک باشد
و هست.
می تواند پاک باشد
و هست.
وسوسه
شکفتن
گل
آفتاب صبح
بیداری
بودن
ظرافت
لبخند
رنگهای غلیظ
زرد،
بنفش،
نارنجی
و در انتها سبز .
بنفشه
استقلال سخت به دست آمده
مبارزه
و نگهداشتن رنگها با تمام قوا .
مقاومت یک جسم کوچک
در برابر اتحاد خاک
به بهای رنگ
و بوی خوب .
بنفشه ...
اصرار به بودن، به شدن
من و ما ...
از کسی چیزی نمی پرسد
به دنبال نگاه نیست
زیباست و اینرا خوب می داند
جا را تنگ نمی کند
و برای همه مان، جا دارد.
فضای زیاد
نه چندان ... و پر از رنگ .
بودنش قابل گذشت نیست
و نبودنش ...
شاید برای ما جای خالیش حس نشود ...
رازی در این میان هست
او
ما را به بودن خود عادت نمی دهد
روزمرگی ها را می داند
تا هست
ما را با بو،
رنگ و حضورش
از آن بیرون می آورد ...
اما وقتی رفت، ما جای خالی اش را ...
نه ؛ نمی توان اینرا گفت ؛
ما جای خالی او را حس می کنیم
فقط و فقط اگر یکبار
او را آنگونه که هست
دیده باشیم .

تقدیم به بهناز
با احترام
میم


 

 

 
بنفشه ناچار است
همیشه کاشته می شود
اما نزدیک بهار،
بیشتر
همه جا کاشته می شود
اما سر راه ،
در مسیر ،
بیشتر
همه جور کاشته می شود
امابه تعداد زیاد و با فاصله منظم ،
بیشتر

بنفشه ها همیشه باهمند
اما تنها هم هستند
بنفشه ها این فاصله را دوست دارند
و این با هم بودن را...
بنفشه ها خیلی به هم شبیه اند
اما هیچ دو بنفشه ای مثل هم نیست
بنفشه خیلی کوچک است
اما گل ریزی نیست
بنفشه ،
هم خاکی است
هم رنگی
تند و متضاد
ملایم و هماهنگ
قوی و صبور
تحمل می کند
سرما را،
بی آبی را،
لگدمال شدن را،
بی توجهی را...
اما زیبایی را فریاد می کند
اگر دست های مراقب تو ،
نوازشگر همان چهار پره گلبرگ های لطیفش باشد
آرامشت را برهم نمی زند
اما برایت فریاد می کند
زیبایی را
و برای چشمانت فدا می کند
طراوت گلبرگ هایش را

بنفشه ایرانی است
صورت مهربانی دارد
بنفشه تنهاست
و زیبا
بنفشه
بی کم و کاست
خودش است
بودنش خیلی چشمگیر نیست هر چند اگر نباشد ...


 

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?